Tuesday, December 7, 2010

سفال ديوار

عصر روز پنجشنبه اواخر آبان ماه 1389 بعد از بارگيري حدود 320 سفال 20*20*15 به پاترول ، به سوي دهمان راه افتاده و حوالي ساعت 17 به ده رسيده و از مسير دهنه يولي و از وسط ساختمانهاي مشهدي اشرف،مرحوم ممد هاشم ، مرحوم حسين مرحوم خسرو و مرحوم عموزاده اسفنديار به نزديكترين نقطه تا خانه خودمان ،سفالها را رسانده و شروع به تخليه كرديم
هنگام غروب بود و اوقات غم انگيزي را تداعي مي كرد پاترول دقيقا" زير ايواني متوقف شده بود كه در همان ايوان مرحوم خسرو سليمي و مادرمرحومه اش مشهدي قمر و در روبروي آن مرحوم مشهدي قيمت و عموزاده ام مرحوم اسفنديار زندگي كرده بودند و من در بچگي و نوجواني در اين اماكن و اطراف آن خاطراتي بس زيبا وجالبي داشتم در همين زمان بود كه بوي ال چورگي و فتير(نان محلي) از تنورهاي اطراف به مشامم رسيد و از ساكنين خانه مرحومه مشهدي قمر خانمي به ما خسته نباشيد گفت و او ديگر قمر خانم نبود و بعد از كوچ خانواده سليمي ها آنها آنجا را خريده و ساكن شده بودند ما هم از او تشكر كرده و سوال كرديم شما نان مي پذيد ؟ گفت نه و از ديگر بچه ها هم سوال كردم كه نتيجه اي نداشت در همين لحظه مرحومه پري خانم يادم افتاد كه وقتي از كنار تنور مشهدي ليلان عبور مي كردم پري خانم صدايم مي زد و نان گرم و تازه تعارفم مي كرد با خودم گفتم اي داد بيداد آشنايان جملگي از ما خداحافظي كرده و رفته اند و اين چه كاري است كه من تازه براي بازسازي خانه پدرييم به ده برگشته ام
در همين لحظه با خودم صحبت مي كردم كه ايكاش عموزاده ام زنده بود و از ايشان اجازه گرفته و اين كوچه تنگ را كمي گشادتر مي كرديم تا خودروها هم عبور كنند و برايش در دلم فاتحه اي قرائت كردم و دور و برم را نگاه نمودم كه ببينم چه كساني از محله قديمي ما، مرحوم شده اند و بس تاسف خورده و ديدم كه ديگر كسي از گذشته ها نمانده اند و من كه فكر مي كردم چرا اين همه فقدان همسايه ها را داريم كه يكباره در آئينه پاترول چشمم به ريش سفيدم افتاد و باور كردم من هم گام در مسير پيري نهاده ام و لذا به همه رفتگان دهمان فاتحه اي احسان نموده و از خداوند متعال آرزوي بخشودگي همگان را كرده و با دوستان براي استراحت به باغچه به راه افتاديم
چه روزگاري داشتيم و عجب دوستاني را خداوند به ما احسان كرده بود وهزاران تاسف كه جملگي از اين ديار كوچيده اند

No comments: