Sunday, May 2, 2010

مراسم

روز شنبه 11 ارديبهشت ماه سال 1389 بود داشتم براي انجام امور روزانه آماده مي شدم يكي از دوستانم كه اخيرا" به عنوان معاون اداره (م ب )منصوب شده برايم زنگ زده و گفتند كه تصميم دارند براي بازنشستگي بنده مراسم بگيرند و از مثلا" من قدرداني كنند تشكر كرده و گفتم ممنون ما كه در اداره يك كارشناس بدون كار بوديم براي چه چيز مي خواهيد قدرداني كنيد براي افراد بدون مسئوليت كه لازم نيست اين كارها را انجام بدهيد شما فقط لطف كنيد من طلب خودم را از اداره بگيرم هم خدا راضي مي شود و هم من .از هم خداحافظي كرديم و قرار شد بعدا" همديگر را ببينيم و شايد هم آن يك تعارف بود تا دل من و ديگران را به دست بياورند ما كه ديگر به رديف بازنشستگان پيوسته و از گردونه اداري كشور خارج شده ايم و لذا بايستي از كساني قدرداني كنيم كه براي كشور فرصت خدمت داشته و دارند ما هرچه كرديم براي رضايت الله بوده و انشاله خودش هم عنايت داشته و بازهم خواهند داشت و من بر اين باور بوده و خواهم بود
هوا داشت باراني مي شد و ما هم براي بريدن درخت گردوئي كه خشك شده بود آماده مي شديم و با خودم مي گفتم ما هم مثل اين درخت ديگر خشك شده ايم و از جرگه سود و بار دهي خارجيم و روزي هم ما را از گردونه حيات خارج خواهند كرد و نمي دانيم آن روز خدا ما را خواهد بخشيد يا نه؟