Wednesday, December 30, 2009

سه شنبه - اول دي ماه1388


شب گذشته در منزلمان به مناسبت سربازي رفتن پسرم رضا وليمه اي با هم خورده و درد دلي هم با هم كرديم براي آقا رضا سربازي رفتن در اين شرايط سخت به نظر مي آمد ولي اين فعلا" تنها راهي بود كه بايستي طي ميكرد تا از حقوق اجتماعي برخوردار گردد
هرچه بود او با خانمش به منزلش رفته و ما هم در منزل مانده و قرار گذاشتيم فردا من و ايشان به محل پذيرش برويم صبح ساعت هفت با هم به اماميه تبريز رفته و با انبوه جوانان مراجعه كننده مواجه شديم ماشين را پارك كرده و منتظر اعلام از طرف مسئولين شديم رضا چند بار به درب محل پذيرش سر زده و برگشت و گفت من بايد با شما خداحافظي كنم و راستي كم كم من هم ناراحت ميشدم چرا كه خلاصه اين هم نوعي جدائي بود بويژه اينكه در آنجا اعلام كردند كه آموزشي ها به چند شهر ديگر هم اعزام ميشوند و اين مسئله بر نگراني ما مي افزود تا اينكه آقا رضا از من خداحافظي كرد و با هم روبوسي نموديم و ايشان يك حركت ديگرعاطفي هم انجام داد و آن مرا خيلي تحريك نمود و احساسات بر من غلبه كرد و بدون اينكه حرفي بزنم از من فاصله گرفت و من بر ماشين برگشتم و چند دقيقه اي منتظر ماندم و فكر ميكردم كه او موبايلش را با خود برده و من به همين خاطر به او زنگ زدم كه متوجه شدم كه گوشييش را داخل ماشين جا گذاشته و به من هم نگفته و فكر كردم كه يادش رفته و لذا گوشي را خواستم به داخل پادگان برده و به ايشان تحويل دهم كه مامورين ممانعت كردند و اين برايم خاطره اي بسيار به ياد ماندني شده است حدود يك ساعت آنجا ماندم تا اينكه او به من زنگ زده و اوضاع را به من اعلام كردند و گفتند كه اغلب رفته اند و تعدادي هنوز منتظر اعزام به تهران و بقيه به تبريز فرستاده خواهند شد كه بعد از ظهر دوباره تماس گرفته و گفتند كه خدا هم كمك كرده و ايشان به پادگان وليعصر تبريزمنظور شده است و عصر دو ساعت مرخصي گرفته و به منزل سر زدند بين من و آقا رضا خاطرات زيادي وجود دارد ولي اين يكي خيلي جالب است انشاله كه او و سايرين به سلامتي خدمت مقدس سربازي را كه خيلي هم وقت گير است تمام كرده و به آغوش جامعه و خانواده برگردند

No comments: